اسمشو هرچی خواستی بزار

Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi · 1403/06/15 23:45 · خواندن 1 دقیقه

چند ماه پیش تو شرایطی بودم که نیاز داشتم یکی پیشم باشه ، ب جایی رسیده بودم ک توقع نداشتم اون شخص حرفی بزنه ، کاری کنه یا حتی کوچکترین واکنشی نشون بده فقط و فقط حضور کسیو حس میکردم کافی بود.

عجیب حس بی پناهی داشتم ، اینقد دلم میخواست زنگ بزنم مامانم بیاد پیشم سرمو بزارم رو پاش و یه دل سیر گریه کنم و اون دست رو موهام بکشه اما هربار که زنگش زدم فقط یه احوال پرسی ساده و حدود یه دقیقه حرف متفرقه و تمام ....

هر بار بیشتر بغضم سنگین میشد ک چرا فرسنگها یه دختر میتونه از مادرش دور باشه چرا وقتی عجیب دلش بغل مامانشو میخواد و نداردش از زور فشار این احساسات خانومی که همکارش هست، همسن مامانشه رو ازش بخواد بغلش کنه...

کاش مادربرزگم یکم بیشتر هوای مامانمو داشت و بهش عشق میورزید تا مامان منم بلد میشد عشق ورزیدن ب دخترشو....

همه تروماهای الان من ریشه تو زندگی های قبل خودمه همه اون زندگی هایی ک من حتی ندیدم و تنها یه خاطره هایی برام تعریف شده ، همون خاطره ها الان شدن دلیل اینهمه فاصله بین یه دختر از مادرش

نکنه منم همین مادر بشم برای دخترم؟!