حرفای ناگفتنی

اسمشو هرچی خواستی بزار

Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi · 1403/06/15 23:45 ·

چند ماه پیش تو شرایطی بودم که نیاز داشتم یکی پیشم باشه ، ب جایی رسیده بودم ک توقع نداشتم اون شخص حرفی بزنه ، کاری کنه یا حتی کوچکترین واکنشی نشون بده فقط و فقط حضور کسیو حس میکردم کافی بود.

عجیب حس بی پناهی داشتم ، اینقد دلم میخواست زنگ بزنم مامانم بیاد پیشم سرمو بزارم رو پاش و یه دل سیر گریه کنم و اون دست رو موهام بکشه اما هربار که زنگش زدم فقط یه احوال پرسی ساده و حدود یه دقیقه حرف متفرقه و تمام ....

هر بار بیشتر بغضم سنگین میشد ک چرا فرسنگها یه دختر میتونه از مادرش دور باشه چرا وقتی عجیب دلش بغل مامانشو میخواد و نداردش از زور فشار این احساسات خانومی که همکارش هست، همسن مامانشه رو ازش بخواد بغلش کنه...

کاش مادربرزگم یکم بیشتر هوای مامانمو داشت و بهش عشق میورزید تا مامان منم بلد میشد عشق ورزیدن ب دخترشو....

همه تروماهای الان من ریشه تو زندگی های قبل خودمه همه اون زندگی هایی ک من حتی ندیدم و تنها یه خاطره هایی برام تعریف شده ، همون خاطره ها الان شدن دلیل اینهمه فاصله بین یه دختر از مادرش

نکنه منم همین مادر بشم برای دخترم؟!

 

خانواده

Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi · 1403/06/13 11:44 ·

گاهی واقعا به این فکر میکنم که چرا باید تو خانواده ای باشیم ک‌هیچ حق انتخابی در مورد انها نداشتیم، چرا باید حالا ک اینجوری شده دنیاهامون با دنیای اونا متفاوته باشه ک نتونیم همو درک کنیم.

گاهی به این نتیجه میرسم ک ب این  فک کنم واقعا جدا بشم و دنیای خودمو بسازم ، احترام قائل باشم براشون ولی زندگیمو جدا کنم ، اونا روح منو فرسوده تر میکنن نمیتونن بال پروازم بشم.

ته ته تهش بازم اگه جدا شدی میبینی اینقد اثر گذاشتن روی خودتو و روانت ک چیزی ازت نمونده حالا نمیدونی اول بری دنیاتو بسازی بری پی آرزوهات یا تروماهای بچگیتیو باهاشون دست و پنجه نرم کنی .

اونم تو این دنیایی ک هر لحظش باید با عالم و ادم بجنگی و سر و کله بزنی ، گاهی واقعا از بشریت خسته میشم ، تو سکوت زل میزنم بهشون و واقعا مغزم خاموش میشه چون دیگه توان درک رفتار و کاراشون رو ندارم....

بشنویم همو

Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi Asman Tahmasbi · 1403/06/12 00:52 ·

نمیدونم چرا ولی خب الان اینجام و دارم تایپ میکنم.

خب نمیدونم میخوام چی بگم ولی میدونم که هزار حرف تو دلم تلنبار شده که نمیشه به زبون آورد ، شاید چون کسی نیست ک بهم گوش بده ، یاشایدم بخاطر قضاوتاشونه...

ن تنها نمیدونم چی قراره بگم بلکه نمیدونم کجای زندگیم و قراره چیکار کنم...

یه چیزیو فقط میدونم اونم اینه که از ادما و رفتاراشون خستم ، از جنگیدن با ادما (مخصوصا اونایی که دوسداری) خستم ، از اینکه چرا دارن زندگی ک خودش زهر هست و برام زهر تر میکنن....

تو میدونی چرا؟!

یه روز تو دوران بچگیم ک فکر میکردم قرار همیشه دنیام اینجوری رنگی بمونه سرنوشت یهو رنگ خاکستریشو خالی کرد رو بوم زندگیم همه چی از بین رفت ، به جایی رسیدم دیدم خانوادم نیست (نکه زنده نباشن) ولی نداشتمشون، چرا؟!!! چون پای منافع خانوادگی وسط بود....